بعضي از آرمانها به نقطه عميقي از وجودمان راه پيدا ميكنند، آنقدر دروني و شخصي روايت شدهاند كه گويي ما را به اسم كوچك صدا ميزنند. اين دقيقا همان چيزي است كه از صفحات اول آرمينوتا اتفاق ميافتد؛ وقتي شخصيت اصلي داستان، با چمداني در يك دست و كيسهاي پر از كفش در دست ديگرش، زنگ خانه غريبهاي را ميزند. خواهرش آدرياناست كه با چشمهايي خوابآلود و موي پريشان، در را به رويش باز ميكند. آن دو قبلا هرگز همديگر را نديدهاند و اين شروع داستان است، داستاني افسونگر و ويرانكننده.
دختركي كه در عرض يك روز همه چيزش را از دست ميدهد، خانهاي راحت، دوستان نزديك و عشق بيحد و مرز پدر و مادرش. يا بهتر است بگوييم كساني كه خيال ميكرد پدر و مادر واقعياش هستند.
پذيرش دو بار رها شدن فقط با بازگشت به اصل خويشتن امكانپذير است.