شب نشسته بوديم تو اتاقي كه محل زندگي رحيم و عمومراد بود. اسم پيرمرد را دم غروب از رحيم شنيدم. گفت: «عمومراد عمومه، داداش ناتني باباي خدابيامرزم. ننه كه نداشتم. ننهام سر زاييدن من مرده بود. بابام هم كه مرد، ديگه بيكسوكار شدم. اومدم پيش عموم.» بعد گفت كه عمومراد كور مادرزاد است. گفت اول تو تهران كار ميكرده، دهدوازده سال پيش وقتي كه اين كاروانسرا رونقي داشته، آمده اينجا و مشغول شده، و تا الان كه كاروانسرا به اين روز افتاده، همينجا مانده.
-تكهاي از كتاب-