درباره‌‌ی آواره و چند داستان دیگر (مجموعه داستان)

چهل روز بود كه راه مي‌رفت، همه‌جا دنبال كار مي‌گشت. شهر زادگاهش، ويل-آواري را، در منطقه مانش، ترك كرده بود براي اينكه در آنجا كار پيدا نمي‌كرد. اين كارگر نجاري بيست‌وهفت‌ساله، اين جوان خوش‌رفتار و نيرومند، مدت دو ماه سر بار خانواده‌اش شده بود چون او كه پسر بزرگ آن‌ها بود، جز اينكه در آن بيكاري همگاني دست‌هاي پرزورش را روي هم بگذارد، كاري نداشت. قوتشان به زحمت تامين مي‌شد. دو خواهرش، كارگر روزمزد بودند اما درآمد كمي داشتند؛ و او، ژاك راندل، كه از همه‌شان قوي‌تر بود، هيچ كاري نمي‌كرد براي اينكه كاري نداشت و نان ديگران را مي‌خورد.

آخرین محصولات مشاهده شده