درباره‌‌ی از دیار مهتاب

مادربزرگ وقتي فهميد پير شده، به من گفت از مردن مي‌ترسد. نه از خود مرگ، كه انگار مثل خواب يا سفر است، بلكه چون مي‌دانست خدا را رنجانده، چون موهبت‌هاي خيلي زيادي در دنيا به او داده و او احساس خوشبختي نكرده بود، و براي همين خدا نمي‌توانست از سر تقصيرش بگذرد. اما قبل از رفتن به جهنم، بايد سر اين موضوع با خدا حرف مي‌زد، آن‌وقت برايش مي‌گفت كه اگر آدمي با ويژگي خاصي بيافريند، ديگر نمي‌تواند از او انتظار داشته باشد مثل ديگران رفتار كند. با همه‌ توان، خودش را متقاعد مي‌كرد كه اين زندگي بهترين زندگي ممكن است، نه آن زندگي هيجان‌انگيز كه اشتياق و آرزويش را داشت.

آخرین محصولات مشاهده شده