دربارهی املاک رابینسون (مجموعه داستان)
حالا در آفتاب لم دادهام روي ماسهها، همان جايي كه آن روز به هوش آمدم. آن روز هم آفتاب پايم را سوزاند و بيدارم كرد. انگشتهايم را در ماسهها فرو كرده بودم. چشمانم را كه باز كردم، نرمي ماسهها را زير لباسهاي خيسم حس ميكردم. صداي فريادهاي سرنشينان كشتي هنوز توي گوشم بود. روي شكم ميخوابم. ماسهها داغاند. يك دست و يك پايم را جمع ميكنم. چشمانم را ميبندم. اين بار بيدار كه شوم، لباسهايم خشك نشده، سوار بر همان تخته پارههايي كه طوفان به ساحل انداخته، به دل امواج ميزنم.