درباره‌‌ی تکه خاطره‌های دور

همزمان، من يک‌ريز جيغ مي‌زدم و از پدربزرگم کمک مي‌خواستم. دزد دستپاچه شده بود، کيسه‌اش را روي زمين انداخته بود و دنبال راه فرار مي‌گشت، که ناگهان پدربزرگم با تفنگ شکاري‌اش وارد شد... اهالي محل تا مدت‌ها حرف از اين مي‌زدند که يک دختربچه‌ شش‌ساله يک دزد سابقه‌دار را به دام انداخته و تحويل کلانتري داده بود!

آخرین محصولات مشاهده شده