درباره‌‌ی خنده‌های خطرناک (مجموعه داستان)

ولي در تاريكي فقط ايزابل بود. مرا لمس مي‌كرد و ناپديد مي‌شدـ روح خندان. مثلا گاهي دستم به او مي‌خورد. مي‌گذاشت كنارش روي تخت دراز بكشم ولي اجازه نداشتم لمسش كنم. مي‌توانستم در كنارم صداي نفس‌هايش را بشنوم، حتي بازدمش را خفيف حس كنم، آن‌قدر نزديك كه مو بر تنم راست مي‌شد.

آخرین محصولات مشاهده شده