درباره‌‌ی دختری که رهایش کردی

مي‌دوني چه حسي داره وقتي خودتو به سرنوشتت مي‌سپري؟ يه جورايي بهت خوشامد مي‌گه. ديگه نه دردي هست، نه ترسي و نه اشتياق و آرزويي. مرگ، اميد بود كه داشت با اين تسكين به وجود مي‌اومد. به زودي مي‌تونستم ادوارد رو ببينم. ما تو اون دنيا به هم مي‌رسيديم، چون مطمئن بودم كه خدا مهربونه، خدا هرگر اون‌قدري بي‌رحم نيست كه ما رو از تسكين تو اون دنيا محروم كنه.

آخرین محصولات مشاهده شده