درباره‌‌ی دختر سروان (با شناخت‌نامه کامل)

نوجواني من به كفتربازي و جفتك‌چاركش با بچه محل‌هام گذشت. در اين بين، پا به هفده‌سالگي گذاشتم و سرنوشتم دگرگون شد. يك روز پاييزي بود كه مادرجان داشت در اتاق پذيرايي مرباي عسلي درست مي‌كرد و من هم كه آب از دهانم راه افتاده بود، به كف در جوش‌وخروش مربا زل زده بودم. پدرجان كنار پنجره داشت سال‌نامه درباري را كه هر ساله برايش مي‌آوردند، مطالعه مي‌كرد...

آخرین محصولات مشاهده شده