درباره‌‌ی رویاهای بانکرهیل

هيچ‌كس را نمي‌شناختم. تنهايي غذا مي‌خوردم و از تمام شهر متنفر بودم. به كتابفروشي استنلي رز بغل رستوران مي‌رفتم. هيچ‌كس من را نمي‌شناخت. مثل پرنده‌اي كه دنبال خرده‌نان باشد پرسه مي‌زدم. دلم براي خانم برانل و ايب ماركس و دو مونت تنگ شده بود. خاطره‌ام از جنيفر لاوليس كمابيش قلبم را مي‌شكست. اين چند نفر را كه مي‌شناختم، انگار با هزاران نفر در شهر آشنايي داشتم.

آخرین محصولات مشاهده شده