درباره‌‌ی زغال‌های خاموش

آتشم زدند و از دور به تماشا نشستند گر گرفتم، سوختم و سوختم تا تمام شدم... زغالي خاموش، پشت درهاي بسته زميني نمور. ديگر امكان نداشت روشن شوم... در بسته شد، دست و پايم در بند شد، كليد را بردند... و پشت درهاي آهني، من ماندم و دردهايم و تنهايي... مگر خدا بخواهد زغالي خاموش دوباره روشن شود... شايد جرقه‌اي كم‌جان....

آخرین محصولات مشاهده شده