درباره‌‌ی شاگی بین

براي لحظه‌اي روي همان تختي كه از كت پوشيده شده بود، نشست و در تاريكي و دود، اشك از چشمانش جاري شد. بچه شده بود و اين را مي‌دانست. او تمام شب يك بچه بزرگ بود كه مادرش را مي‌خواست و آرزو كرد اي‌كاش مثل ليك بود كه به نظر مي‌رسيد به كسي نياز نداشت. شاگي ناخن‌هاي دست چپش را در بازوي نرم سمت راستش فرو برد، انگار مي‌خواست من بيچاره درونش را  آرام كند...

آخرین محصولات مشاهده شده