درباره‌‌ی قلب آیینه شکست

اشكان در آن برق اسلحه‌اي را كه از پنجره ماشين او را نشانه گرفته بود ديد. صدايش همراه با صداي رگبار شليك ميان كوه پيچيد. -افروز. صداي رگبار قطع شد. نديد چطور ماشين ضارب دور خود چرخيد و ايستاد. نديد ماشين ديگري پشت سر آن ايستاد و صادق از آن بيرون پريد. نگاهش روي لبخند رنگ‌پريده افروز مانده بود و قلبش آنچنان مي‌كوبيد كه هر صدايي را خفه كرده بود. دست افروز چنگ خورد به شانه اشكان.

آخرین محصولات مشاهده شده