وقتي اماني الهيزا، هفت‌تيركش ماهر، از زادگاهش گريخت، هرگز تصور نمي‌كرد كه به يك انقلاب ملحق شود، چه برسد به اينكه آن را رهبري كند. اما پس ‌از اينكه سلطان خون‌خوار ميراجي، شاهزاده‌ ياغي، احمد را در شهر افسانه‌اي ارموت زنداني كرد، حق انتخابي جز رهبري انقلاب براي اماني باقي نماند. اماني كه تنها سلاح‌هايش هفت‌تير، هوش و قدرت‌هاي دمجي مهارنشدني‌اش هستند، بايد ارتش كوچك ياغي‌هاي خود را جمع‌وجور كند و آن‌ها را از بيابان بي‌آب‌وعلف براي نجات دوستانشان به جايي ببرد كه در هيچ نقشه‌اي ثبت نشده ‌‌است. اما وقتي او مي‌بيند كساني كه عاشقشان است در مقابل هيولاها و سربازان دشمن جان خود را به خطر مي‌اندازند، از خود مي‌پرسد كه آيا مي‌تواند رهبري باشد كه آن‌ها نياز دارند يا اينكه همه آن‌ها را به‌سوي مرگ هدايت خواهد كرد.