درباره‌‌ی مجموعه داستان‌های غلام‌حسین ساعدی 7 جلدی با قاب

قسمتي از عزاداران بيل: مشدي حسن برگشت و مردها را كه گوش تا گوش جلو تيرك نشسته بودند تماشا كرد. علوفه له شده از لب و لوچه‌اش آويزان بود. اسلام سرفه كرد و در حالي كه مواظب حرف‌هايش بود، گفت:«مشد حسن، سلام عليكم، اومديم ببينيم دماغت چاقه؟ احوالت خوبه؟» مشدي حسن، كه همچنان نشخوار مي‌كرد، گفت:«من مشد حسن نيستم، من گاوم، من گاو مشد حسن هستم.» مو سرخه ترسيد و خود را عقب كشيد... قسمتي از آشفته‌حالان بيداربخت: نه، نه، اسم و رسم درست و حسابي نداشت؛ مثل همه ولگردا، هر گوشه به يه اسم صداش مي‌كردن، تو راه‌آهن: ته شاپور: مايك، تو مختاري، قاراپت، لاله‌زار: ميرزا بوغوس، تو استانبول: بد ارمني، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهميديم اسم اصلي‌ش چي هس، كجا رو خشت افتاده، كجا بزرگ شده، پدر و مادرش كي بوده، كجا درس خونده، چه جوري زندگي كرده، از كي به كله‌اش زده... قسمتي از شب‌نشيني باشكوه: سرهنگ پرسيد: ـ«براي چي نعره مي‌كشيديد؟» من گفتم: ـ«نعره نمي‌كشيدم قربان، ناله مي‌كردم.» سرهنگ فرياد زد: ـ«ديگه بدتر مرتيكه! مگر ديشب شما نبوديد كه در پشت بام ايستاده بوديد و به مقدسات فحش مي‌داديد؟» من جواب دادم: ـ«به مقدسات فحش نمي‌دادم، من به آن‌هايي فحش مي‌دادم كه به من فحش مي‌دادند.» سرهنگ نعره كشيد: ـ«تو غلط مي‌كردي مرتيكه الدنگ! به دستور كي و كدام عامل اجنبي چنين كاري مي‌كردي؟» در جواب گفتم: ـ«هيچ‌كس به من دستور نداده بود، قربان، خودم اشتباهي مرتكب اين عمل شده بودم.» سرهنگ در حالي كه باد به گلو انداخته بود گفت: ـ«هميشه و همه كار تو اشتباه بوده، اصلا خودت اشتباهي هستي، وجودت اشتباهيه.» قسمتي از ترس و لرز: زاهد جلوتر آمد و ايستاد به تماشاي سالم احمد كه روي خاك‌ها افتاده بود. همه ساكت شدند. زاهد خم شد و دست‌هاي سالم احمد را به دست گرفت. صالح كمزاري و محمد حاجي مصطفي در دو طرف زاهد چمباتمه زدند. چيزي از دور مي‌‎‏آشفت، انگار سالم را از دريا صدا مي‌كردند.

آخرین محصولات مشاهده شده