درباره‌‌ی مرغ عشق‌های همسایه روبه‌رویی (مجموعه داستان کوتاه)

... تا صبح، چند بار بيدار شدم و دوباره خوابم برد. باريكه‌اي از نور شفق به داخل اتاق تابيده بود كه از بستر بيرون آمدم.ديگر صدا قطع شده بود. خيالم راحت شد فكر كردم حالا ديگر خوابيده است. به خودم گفتم بايد همين طور باشد. همه ما هر قدر همرنج و درد مي‌بينيم كمي بعد حس و لمس مي‌شويم و كاسه صبرمان گودتر مي‌شود. اما دم‌دماي غروب وقتي ديدم چراغ اتاقش روشن نشد و وقتي ديدم جز باريكه‌اي سياه و تاريك، از لاي درز ميان در و درگاهي خانه‌اش چيزي معلوم نيست، باز نگران شدم. مخصوصا كه صداي آزادهنده آن دستگاه را باز مي‌شنيدم و بعد از آن شب نيز، هر شب مي‌شنوم، كه تا صبح خواب را به چشم من حرام مي‌كند...

آخرین محصولات مشاهده شده