درباره‌‌ی نصف آن چه که اتلی رز در مورد اسب‌ها می‌داند (مجموعه داستان)

آرنج‌هايم را به نرده تكيه دادم و روي پل ايستادم. سيستم گردش خونم مطابق معمول كار مي‌كرد. رشد و مرگ سلول‌هايم طبيعي بود. هيچ‌چيز در درون بدنم سعي در كشتن من نداشت. البته مرگ عادي‌ترين چيزي بود كه مي‌توانست رخ دهد. من تاحدي آن را مي‌شناختم. با اين حال، من آنجا ايستاده بودم و منتظر ديدن جسد درون رودخانه بودم، در حالي كه بدن‌هاي زنده واقعي اطرافم را ناديده گرفته بودم؛ گويي بيشتر، مرگ معجزه بود، نه زندگي.

آخرین محصولات مشاهده شده