درباره‌‌ی چیزی همانند خاطره (علی‌اصغر محتاج)

آذر خانم گفته بود:« همين سر كوچه كه بايستي اتوبوس مي‌آد، سوار مي‌شي و آخر خط پياده مي‌شي.» چند بار تكرار كرد درست آخر خط. ميدان 24 اسفند. بعد مي‌پيچي دست راست. ميله‌هاي دانشگاه را كه پيدا كردم نفسم بالا آمد. تا به در بزرگ دانشگاه برسم يك سال و چند ماه طول كشيده بود و حالا در بزرگ بسته بود! يعني من زود آمده بودم؟ چند دختر و پسر جوان هم مثل من، مثل مورچه‌هايي كه جلوي لانه‌شان را بسته باشند، كج‌و‌معوج و ناباورانه به در نزديك مي‌شدند و نااميد برمي‌گشتند. يكي گفت بايد از در پزشكي بريم. در پزشكي ديگر چه صيغه‌اي بود؟! مثل غربتي‌ها تكيه دادم به ديوار نرده‌ها، اما هنوز مغرور بودم. بين هجده‌ هزار نفر داوطلب كنكور قبول شده بودم و، از سي‌و‌دو داوطلب رشته نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا و يازده نفر قبولي، من نفر سوم بودم.

آخرین محصولات مشاهده شده