درباره‌‌ی کوپه شماره 5 (مجموعه داستان)

در ساختمان را كه باز كرد، اول دست‌ها را ديد. بعد نفهميد چطور چنگ انداختند و از روي موزاييك‌ها بلندش كردند. تا آمد فرياد بزند و كمك بخواهد چسبي دهانش را بست. دست و پايي زد تا از دستانش بيرون بيايد. زورش نرسيد. دم‌پايي‌ها از پاهاش درآمدند و روي موزاييك‌هاي كف پياده‌رو افتادند. زوركش بردند و هلش دادند توي پرادو. دوتا از مردها دو طرفش نشستند. سومي جلو نشست و چهارمي پشت فرمان. ماشين از جا كنده شد. خيابان خلوت بود. دست آورد چسب را از روي دهانش بردارد. مرد كاپشن زيتوني طرف راستش، دستش را گرفت. گفت: «دساتو نمي‌خوايم ببنديم.»

آخرین محصولات مشاهده شده