درباره‌‌ی 21 داستان (مجموعه داستان)

پيرمردي با عينك دور فولادي و لباس بسيار خاك‌آلود كنار جاده نشسته بود. روي رودخانه يك پل شناور بود و گاري‌ها و كاميون‌ها و مردها و زن‌ها و بچه‌ها داشتند از آن عبور مي‌كردند گاري‌هايي كه قاطر آن‌ها را مي‌كشيد به ‌زحمت از سربالايي ساحل و پل بالا مي‌رفتند و سربازها با هل دادن پره گاري‌ها كمك مي‌كردند. كاميون‌ها ناله‌كنان بالا مي‌رفتند و راه خود را باز مي‌كردند و دور مي‌شدند و روستايي‌ها در خاكي كه تا قوزك پا مي‌رسيد به‌سختي مي‌رفتند. ولي پيرمرد آن‌جا نشسته بود و جنب نمي‌خورد. خيلي خسته بود و نمي‌توانست پيش‌تر برود.

آخرین محصولات مشاهده شده