درباره‌‌ی آبنبات لیمویی

دريا داشت به سمتم مي‌آمد. اما، بيشتر از دريا، قيافه مرتضي با پوزخندي بر لب و چهره ابي كه مي‌گفت: «عجب شد!» و «حقته!» جلوي چشمم مي‌آمد. تصميم گرفتم فورا بروم سمت تلفن كارتي و هرجور شده مرتضي را گير بياورم و بپرسم آيا او بوده كه زنگ زده يا نه. در همين فكر بودم كه دستي به شانه‌ام خورد. يك لحظه تصور كردم مرا برق گرفته و يك متر از جا پريدم. اما وقتي ديدم چه كسي دستش را بر شانه‌ام زده فهميدم حقش اين است كه دو متر از جا بپرم.

آخرین محصولات مشاهده شده