دربارهی آقایی از سانفرانسیسکو (مجموعه داستان)
يكي از روزهاي سرد و آفتابي آخر پائيز است و من در جادهاي عريض اسب را به يورتمهاي يكنواخت ميرانم. درخشش خورشيد پايينآمده و مزرعههاي عريان و انتظار پائيزي و خاموش چيزي. اما از پس من و از دوردست صداي چرخهاي كالسكهاي شنيده ميشود...