درباره‌‌ی خاموشی

ديگر نتوانست تحمل کند. چرخيد و سمت اتاقش رفت. در اتاق را که پشت سرش بست، با خودش فکر کرد حفظ اين راز ارزشش را داشت؟ زندگي يک نفر در برابر زندگي چند نفر؟ حس خفگي مي‌کرد. دکمه‌هاي بالاي پيراهنش را يکي‌يکي باز کرد ولي حس خفگي دست از سرش برنداشت. روي تخت آوار شد و بي‌هدف به ديوار مقابلش خيره ماند. چطور توانسته بود برگردد؟ چطور با اين همه وقاحت بلند شده و به خانه‌ي مادرش رفته بود؟

آخرین محصولات مشاهده شده