درباره‌‌ی داستانک‌ها (مجموعه داستان)

بهم گفت:«انسانيت كجاست؟ من دنبالشم.» شهر زير پاي‌مان بود. آرنج را گذاشته بودم روي نرده ايوان. در طبقه دهم بوديم. گفتم:«آن بيست‌و‌هفت طبقه را مي‌بيني، آن‌جا؟» انگشت اشاره را بردم بالا. نشانش دادم. «هيكلش از پشت ابر آلودگي‌ها پيداست.» گفت:«آهان، ديدم. همان قناسه. آن‌طرف‌ترش چراغ‌هاي بزرگراه‌اند.» «درست است. بله، پشتش يك كوچه باريك و بلند است؛ بن‌بست. ته بن‌بست يك خانه شصت‌ساله‌ست، آجر بهمني. در سبز رنگي دارد. انسانيت آن‌جاست. در مي‌زني، زني در را باز مي‌كند. از لاي در فقط چشم راستش را مي‌بيني. بهش بگو من را ردريگو فرستاده.»

آخرین محصولات مشاهده شده