درباره‌‌ی دست آخر (نمایش‌نامه)

يه ديوونه رو مي‌شناختم كه فكر مي‌كرد دنيا به آخر رسيده. نقاش بود و حكاك. خيلي دوستش داشتم. مي‌رفتم و مي‌ديدمش، توي ديوونه‌خونه. با دست‌هام مي‌گرفتمش و مي‌كشوندمش كنار پنجره. ببين! اون‌جا! ذرت‌هاي در حال قد كشيدن! حالا اون‌جا! ببين! بادبون‌هاي قايق‌هاي ماهي‌گيري! همه‏ اون زيبايي! دستش رو پس مي‌كشيد و به كنج خودش برمي‌گشت. هراسون بود. هر چي ديده بود خاكستر بود.

آخرین محصولات مشاهده شده