درباره‌‌ی دوستی با گراز (مجموعه داستان)

قدم‌هاي مامان بزرگ‌تر بود و تندتر. من جا ماندم. مامان مرا مي‌كشيد. صدايي مثل ياهوووو آرام و ممتد پخش مي‌شد. من ايستادم. مامان دستم را كشيد. من نرفتم. باز كشيد، آرام گفت «بيا»، يك‌طوري كه فقط من بشنوم، اما من بلند گفتم :«گير كردم.» پيراهنم به ميخ روي ديوار گير كرده بود... ولي مامان باز آرام گفت:«بيا» انگار ميخي نيست، انگار اين روزهايي كه زندگي مي‌كنيم زندگي نيست، انگار زندگي جاي ديگري است و ما منتظريم نوبت زندگي كردنمان بشود. خودم را كشيدم، ميخ پيراهنم را شكافت و ما باز چرخيديم. دور بابا كه مرده بود چرخيديم.

آخرین محصولات مشاهده شده