درباره‌‌ی دون ژوان در دوزخ (نمایش‌نامه)

پيرزني در محوطه سرگردان است. ناگهان مردي را در گوشه‌اي مي‌بيند. نفسي به راحتي مي‌كشد و به سويش مي‌رود و با صداي خشك و غيردوستانه‌اش كه هنوز نشان از غرورش دارد و ضمنا ناراحتي‌اش را نشان مي‌دهد، مرد را مورد خطاب قرار مي‌دهد: پيرزن: ببخشيد. من خيلي تنها هستم و اينجا خيلي جاي بدي است. دن ژوان: شما تازه وارد هستيد؟ پيرزن: بله، فكر مي‌كنم همين امروز صبح مردم. من روي تختم خوابيده بودم و تمام خانواده‌ام كنارم بودند و من چشمانم را به صليب دوخته بودم. بعد ناگهان همه‌جا تاريك شد و وقتي نور برگشت اين نور بود كه با آن هيچ‌جا را نمي‌ديدم.

آخرین محصولات مشاهده شده