درباره‌‌ی دیدار با 2 دریا (40 روایت داستانی درباره شمس و مولانا)

من شمسم. نيامدم مولانا را آرام كنم. آمدم ناآرامش كنم. آشوبي زيبا به پا كنم. بي‌خودي و عاشقي نو نثار آورده‌ام. خلعت زيروزبر، دهل عتاب، دف مستي، بوسه آتش عشق بر جبين سرد سواد او. جرقه‌اي بر هيمه‌هاي هياهوي او. بر همه او. سوختني سازنده هديه آوردم. آمدم او را زنده‌تر كنم، باراني بر بيابان جان، وزش ابدي بهاري در زمستان. تمناي گواراي گلويي براي آواز. آمدم تا مولانا را سفر دهم از شيخي به شادي، از خوف و زهد، به امن و ذوق. آمدم اين غزالي‌خوان خائف را غزل‌خوان عاشق كنم. من با مولانا به زبان آتش سخن مي‌گويم. به زبان رقص، به زبان دف، به زبان ني، به زبان باد، به زبان هرچه باداباد!

آخرین محصولات مشاهده شده