درباره‌‌ی راز کوچک (مجموعه داستان)

آقاي محبوبي چشم به دهن آقاي رياحي دوخته بود و در ميان حرف‌هاي او گاه‌گاهي سرش را تكان مي‌داد، اما حواسش به او نبود. حالا آقاي رياحي بعد از يك ساعتي كه مدام حرف زده بود تازه به شرح حقوق گرفتنش از شركت رسيده بود:«به آقاي رئيس گفتم كه با ماشين تصادف كرده‌م و بيست روزي بستري بوده‌م....»

آخرین محصولات مشاهده شده