درباره‌‌ی سپیدارهای آشنا 1 (2 جلدی)

محمد نگاهي به آينه بغل مي‌اندازد. -سركوچه وايستادن. دارن نگاهمون مي‌كنن. لعنتي! پيچيد تو كوچه. دوباره صداي موتور نزديك‌تر مي‌شود. محمد خم مي‌شود و از زير صندلي‌اش دشنه باريك و نسبتا كوتاهي را بيرون مي‌آورد و توي فرورفتگي بين دو صندلي مي‌گذارد. صداي موتور خيلي نزديك شده است. يك‌دفعه شانه‌هايم را مي‌گيرد و مرا به طرف خودش مي‌كشد. مبهوت نگاهش مي‌كنم. مي‌گويد: -دست‌هات رو بنداز دور گردنم. لبخند بزن. يه حالت سرخوش و فارغ از دنيا به قيافه‌ات بده.

آخرین محصولات مشاهده شده