درباره‌‌ی شب طولانی موسا

در باز شد. موسا تند نارنج را كنار زد و رفت تو. كفش‌ها را با شتاب كند و شلوار و پيراهن را درآورد و آويزان كرد به ميخ كنار آينه و رفت روي تشك نشست. نگاه حيرت‌زده‌ي نارنج را از جلو در ديد كه آمد روي تشك كنارش نشست. موسا آهسته گفت: «گوش كن زن. سوگل داره مي‌آ اين‌جا.» «اين وقت شب؟ اتفاقي افتاده؟» «نه، خب بله. نه.» «با ابراهيم دعوا كرده؟» «نه چقدر مي‌پرسي؟ اومد دنبال من.» «دنبال تو؟ چرا دنبال تو؟» «اگه اومد بگو بابات سر‌شب گرفته خوابيده.» «تو كه همين الان اومدي.»

آخرین محصولات مشاهده شده