درباره‌‌ی شب مبارزه

كليساي شهر ما... آن ويليت‌براون‌ها. همه‌شان مغروز و ازخودراضي. آن‌همه مطمئن از خود. همان‌ها تراژدي‌اي رقم زدند. به چه بزرگي. شبيه راهزن‌ها بودند. دزدكي و بي‌سروصدا در تاريكي مي‌پلكيدند... آن‌موقع نمي‌دانستيم مشغول چه‌كاري‌اند، اما مي‌توانستيم حسش كنيم... همه‌چيزمان را بردند. روح و جانمان را از ما دزديدند... تخته‌پاره‌اي سردر دكانشان آويزان كردند و اسم خودشان را گذاشتند ناجي روح انسان‌ها و حال آن‌كه كارشان نابود كردن بود...

آخرین محصولات مشاهده شده