درباره‌‌ی غصه می‌سوزد مرا باران ببار

دست‌هايم را بغل زده بودم و با بي‌قراري به روبه‌رو نگاه مي‌كردم. سياهي بر روح و جسمم سايه انداخته بود. آن‌قدر وسيع كه حس مي‌كردم چيزي از روح لطيف باران در وجودم باقي نمانده. باورش نمي‌كردم. آن حجم از خيرگي‌اش باورم نمي‌شد. حداقل تا ديروز حس مي‌كردم جايي ميان آن برهوت و خاكستري وجودم، باران عاشق‌پيشه، باران مهربان با موهاي آبي و شايد هم سبز، باقي مانده بود...

آخرین محصولات مشاهده شده