درباره‌‌ی مجموعه داستان‌های شاهنامه کتاب شانزدهم (فرنگیس و سووشون)

چو از شاه شد گاه و ميدان تهي/ نه خورشيد با او نه سرو سهي چپ و راست هر سو بتابم همي/ سر و پاي گيتي نيابم همي يکي بد کند نيک پيش آيدش/ جهان بنده و بخت خويش آيدش يکي جز به نيکي جهان نسپرد/ همي از نژندي فرو پژمرد مدار ايچ تيمار با او به هم/ به گيتي مکن جان و دل را دژم چون آفتابِ وجودِ آن سروِ بلند غروب کرد، گويي زمين براي ديرزماني بدونِ جنبشي در خواب باشد و هرگز بيدار نشود. بادي سياه وزيد و روي خورشيد و ماه را سياه کرد. در آن سياهي، مردم يکديگر را نديدند و براي اين پيشامد، گروي بدکار را نفرين کردند. زنهاي سراي سياوش گره از موي گشودند و گيسِ خود را بريدند. فرنگيس نيز موي سياه و بلندِ خود را بريد و به سوگ نشست و با ناخنِ حنابسته به گونهها چنگ کشيد. گونهها از خون گلگون شد... فردوسي با شخصيت سازيِ درخشان، اوج و فرودي سرشار از هيجان، يکي از زيباترين داستانهاي شاهنامه را آفريده است. داستاني که نگاهي نوآورانه به شخصيتپردازي دارد که از شگردهاي درامنويسي مدرن است.

آخرین محصولات مشاهده شده