درباره‌‌ی مراسمی برای دانته (7 داستان از آنار رضا پدر داستان‌نویسی مدرن آذربایجان)

عصر جمعه، آخرين بيمارش را ويزيت مي‌کرد و به منزل مي‌رفت. لباس‌هايش را عوض مي‌کرد. سوار ولگايش مي‌شد و به سمت باغ مي‌رفت. در سه سال اخير که رابطه‌ي او با «اوفليا» آغاز شده بود، طبق قرار قبلي‌شان، هر شنبه او در باغ به اوروج ملحق مي‌شد و تمام روز را با هم سپري مي‌کردند. اوفليا در شب‌هايي که پيش اوروج مي‌ماند، به پدر و مادرش مي‌گفت که شيفت است. اوايل، اوروج کمي عذاب وجدان داشت؛ از اينکه خوراکي‌هايي مثل گوشت‌سرخ شده، سيب‌زميني، دلمه يا مرغ همراه سبزي و ترشي و خيار و گوجه و حتي ميوه‌اي را که پاکيزه با سليقه‌ي تمام آماده کرده بود را با اوفليا بخورد. ولي وقتي شراب يا کونياک مي‌خورد، اين عذاب وجدان را به‌طور کامل فراموش مي‌کرد. روزهاي يکشنبه اوفليا قبل از او بيدار مي‌شد و چاي دم مي‌کرد و باهم صبحانه مي‌خوردند. سپس، اوفليا مي‌رفت و اوروج خاک‌پاي درختان را بيل مي‌زد. سپس، با شيلنگ به آن‌ها آب مي‌داد. حدود ساعت دوازده، دوستانش مي‌آمدند. راننده‌ي «دکترمهدي» کباب‌هايي که عصر آماده شده بود را به سيخ مي‌کشيد و اجاق را آماده مي‌کرد. اوروج و دوستانش به سونا مي‌رفتند و پيوه مي‌خوردند. سپس، تخته‌نرد بازي مي‌کردند. هنگام نوشيدن، به همديگر «به‌سلامتي» مي‌گفتند و چنجه‌ها را به دندان مي‌کشيدند.

آخرین محصولات مشاهده شده