درباره‌‌ی مرگ الیویه بکای و داستان‌های دیگر

بارها درطول شب از جا پريده بودم، بي‌آنكه بدانم وزش كدام باد خوابم را آشفته كرده بود، دست‌هايم را نوميدانه در هم گره مي‌كردم و من‌من‌كنان مي‌گفتم: « خدايا! خدايا! بايد مرد!» تشويشي سينه‌ام را مي‌فشرد، در منگي بيداري، ضرورت مرگ دهشتناك‌تر به نظرم مي‌رسيد. به سختي دوباره به خواب مي‌رفتم، خواب از بس شبيه مرگ بود نگرانم مي‌كرد. اگر تا ابد مي‌خوابيدم چه؟ اگر چشم‌هايم را مي‌بستم و ديگر بازشان نمي‌كردم چه؟

آخرین محصولات مشاهده شده