درباره‌‌ی هری پاتر و سنگ جادو (کتاب اول) گالینگور

تق تق تق دوباره كسي به در ضربه زد. دادلي از خواب پريد و مثل ديوانه‌ها گفت:«بمبارون شده... كجا رو دارن بمبارون مي‌كنن،» صداي تق و توقي از پشت سرشان به گوش رسيد و عمو ورنون كه تفنگي در دست داشت از اتاق بيرون آمد. حالا ديگر همه مي‌دانستند در آن بسته بلند و باريك چه بود. عمو ورنون فرياد زد:«كيه؟ بهت اخطار مي‌كنم... من مسلحم.» لحظه‌اي سكوت برقرار شد و بعد... شترق! ضربه محكمي به در خورد و در از لولايش درآمد و با صداي مهيبي به زمين افتاد. انسان غول‌پيكري در آستانه در پديدار شد. موهاي بلند و آشفته و ريش ژوليده تمام صورتش را پوشانده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده