درباره‌‌ی و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد

ناگهان كاميوني در آن جاده خلوت ظاهر شد. مي‌توانست ناجي ما باشد، يا تهديدي تازه. نكند دوستان‌شان را خبر كرده باشند. كاميون ايستاد و مرد خاكستري و پسر جوان رفتند سمتش... بوق زد و راه افتاد. لحظه‌اي ايستاده بود تا ببيند چرا چند نفر در چنين جاده دروافتاده‌اي راه مي‌روند. فقط داشت عبور مي‌كرد... تهديد نبود؛ معجزه بود. خودم را جلوي كاميون انداختم. «نبايد بگذارم برود. اين تو بميري از آن تو بميري‌ها نيست.» كاميون دوباره ايستاد.

آخرین محصولات مشاهده شده