درباره‌‌ی پرده‌خوان

در آغاز نور بود. چراغ‌ها خاموش مي‌شد. من مقابل پرده مي‌ايستادم، تك و تنها. به جمعيت نگاه مي‌كردم. چند نفري بيشتر نبودند. علامت شروع را مي‌دادم! آن وقت‌ها توي همه فيلم‌ها، حتي آن‌ها كه در فضاهاي بسته مي‌گذشت، انگار باران مي‌باريد. مال اين بود كه انگشت‌هاي آپاراتچي حلقه‌هاي فيلم را خراب مي‌كرد. بابابزرگ دستم را گرفته بود. يقه‌ام را مرتب كرد و گفت: «لرزش صحنه‌ها روي پرده از لرزش آپارات نبود. از نفس كشيدن تماشاچي‌ها هم نبود. از تپش قلب كسي بود كه حواسش به همه چيز بود، قلب پرده‌خوان، قلب من.»

آخرین محصولات مشاهده شده