درباره‌‌ی پلک‌های شنی (مجموعه داستان)

نور آفتاب سطح سبز برگ‌ها را پر از پولك‌هاي طلايي رخشان كرده است و صف طولاني برگ‌ها ريسه‌هايي براق‌اند كه سراسر باغ را آذين بسته‌اند. پدر توپم را به هوا پرتاب مي‌كند و مرا به‌دنبال خود وسط باغ مي‌كشاند. وقتي هر دو با صورت‌هاي گلگون به نفس‌نفس مي‌افتيم و مي‌ايستيم، دهانش را به گوشم نزديك مي‌كند و كلمه‌هايش را، كه نه دستوري‌اند نه خواهشي، درون نفس گرمش مي‌پيچد و آن‌ها را به هزارتوي گوشم مي‌دمد:« فراموش نكن كه نبايد هرگز به ديوار نزديك شوي! پشت هر ديوار، ديواري بلندتر است.»

آخرین محصولات مشاهده شده