درباره‌‌ی کافه مینیمال (افسون‌نامه 6)

برادر كوچكمان توي گه خودش دست‌وپا مي‌زد كه مادر براي هفتيمن بار حامله شد. جنسمان جور شد در بدبختي و نكبت. پدر را به بهانه كسري موجودي انبار كارخانه يك شب يخ‌بندان انداخته بودند بيرون. گاهي چند عدل نخ مي‌آورد خانه و بعد از مدتي چند نفر مي‌آمدند و نخ‌ها را كول مي‌كردند و مي‌بردند. پدر مي‌گفت كارخانه به جاي پاداش به او جنس مي‌دهد. او معمولا پاداش‌ها را شبانه مي‌آورد و در زيرزمين جا مي‌داد.

آخرین محصولات مشاهده شده