درباره‌‌ی کسی بخواند یا نخواند

اكنوني كه اين زمان باشد، زماني‌ست كه دست به قلم برده‌ام تا بنويسم حكايتي ديرين را، آدميزادي كنارم نيست. در جزيره‌ام هستم كه مساحتي نزديك به پنجاه متر دارد با چند ديوار، يك اتاق، هال، آشپزخانه، حمام، دستشويي و تراسي كه به قدوقواره اين جزيره نمي‌خورد و من اسمش را دماغه گذاشته‌ام. دريا بالاسرم است، روزي يك‌بار مي‌روم روي دماغه مي‌ايستم و سرم را بالا مي‌گيرم و به دريايم خيره مي‌شوم. دريا آن بالابالاهاست و شب كه مي‌شود جايش را به پهنه سرمه‌اي آسمان مي‌دهد. ماهي‌ها، صدف‌ها، پري‌هاي دريايي، خرچنگ‌ها و قورباغه‌ها، همه‌و‌همه مي‌روند و ستاره‌ها مي‌آيند، درخشان، تابان و براق. چنان برق مي‌زنند كه انگار الماس‌اند، انگار برليان! نديده‌ام كه، شنيده‌ام و اين تلالو با شنيده‌هايم جور است. شب‌هاي دماغه را دوست دارم. مي‌نشينم روي موزاييك‌هاي عاج‌دار، پاهايم را دراز مي‌كنم و به آن الماس‌هاي ريز و درشت خيره مي‌شوم و گاهي سيگاري دود مي‌كنم. پنج سالي‌ست كه مي‌كشم. روزي يكي بود و رسيد به دوتا، سه‌تا و امروز پنج‌تا. نزديك‌ترين پري مي‌گويد: «نكش.» سرم را بالا، رو به دريا مي‌گيرم. در دماغه‌ام، روز است و دريا آبي پاك و زلالي‌ست با چند عروس دريايي. دامن‌هاي پف‌دار سفيدشان آبي آب را نقش انداخته‌است. پيش‌ترها ابر مي‌خواندم‌شان -هنوز هم، گاهي-

آخرین محصولات مشاهده شده