درباره‌‌ی کودک سیاه

«ماري دوستم داشت، من هم دوستش داشتم، اما ما براي احساسات خود نام شيرين و ترسناک عشق را به کار نمي‌برديم. شايد هم دقيقا عشق نبود، گيرم که عشق هم بود. اما چه بود؟ به‌راستي چه بود؟ مسلما احساسي شريف و سترگ بود، محبتي شگفت بود و سروري بي‌پايان. شادي بي‌غل‌وغش بود، شادي ناب، از آن‌گونه شادي‌ها که هوس هنـوز در آن راهـي نـدارد. از آن‌گونـه شادي‌هـا کـه شايـد فراتـر از عشـق باشـد و هرچند که شادي بي‌عشق امکان‌پذير نيست، هرچند که نمي‌توانستم دست ماري را بگيرم و نلرزم، و هرچند که نمي‌توانستم تماس موهايش را روي گونه‌هايم احساس کنم و به هيجان نيايم. شادي در واقع گونه‌اي گرماست! اما شايد عشق همين باشد. قطعا هم عشقي بود مانند عشق کودکان، و ما هنوز کودکاني بيش نبوديم! من رسما مرد شده بودم، اما آيا تنها همين کافي بود؟ گذشت زمان مرد را مي‌سازد و من هنوز زمان زيادي را پشت سر نگذاشته بودم...»

آخرین محصولات مشاهده شده