درباره‌‌ی گل آبی (سرگذشت نووالیس)

پدر و مادرش خواب بودند. ساعت ديواري به طور يكنواخت تيك‌تاك مي‌كرد. باد مي‌وزيد و به چارچوب پنجره ضربه مي‌زد. گهگاهي درب اتاق به سبب روشنايي ماه، درخشان‌تر مي‌شد. مرد جوان داستان ما، روي تخت بي‌قراري مي‌كرد و به ياد آن غريبه و داستان‌هايش افتاد....

آخرین محصولات مشاهده شده