درباره‌‌ی 5 داستان

بدي‌اش اين بود كه گلدسته‌هاي مسجد بدجوري هوس بالارفتن را به كله آدم مي‌زد. ما هيچ‌كدام كاري به كار گلدسته‌ها نداشتيم، اما نمي‌دانم چرا مدام توي چشممان بودند. توي كلاس كه نشسته بودي و مشق مي‌كردي يا توي حياط كه بازي مي‌كردي و مدير مدام پاپي مي‌شد و هي داد مي‌زد كه: - اگه آفتاب مي‌خواي اين‌ور، اگه سايه مي‌خواي اون‌ور. و آن‌وقت از آفتاب كه به سمت سايه مي‌دويدي يا از سايه به سمت آفتاب، باز هم گلدسته‌ها توي چشمت بود. يا وقتي عصرهاي زمستان مي‌خواستي آفتابه را آب كني و ته حياط، جلوي رديف مستراح‌ها را در يك خط دراز آب بپاشي تا براي فردا صبح يخ ببندد و بعد وقتي‌كه صبح مي‌آمدي و روي باريكه يخ سر مي‌خوردي و لازم نداشتي پيش پايت را نگاه كني و كافي بود كه پاها را چپ و راست از هم باز كني و ميزان نگه‌شان بداري و بگذاري روي يخ تا آخر باريكه بكشاندت.

آخرین محصولات مشاهده شده