درباره‌‌ی ابرها نگاه می‌کنند

اسب قهوه‌ايش رو به اينطرف مي‌تازوند. نزديک شده بود. اسب با ديدن آتيش متوقف شد. شيهه بلندي کشيد و روي دوپا ايستاد. با صورت گرفته و بغضي که ته گلوم رو ول نمي‌کرد، بهش خيره شدم. خونه‌ام آتيش گرفته بود. بايد جلو مي‌اومد و بغلم مي‌کرد.بايد مي‌گفت همه‌چيز درست ميشه. بايد من رو با خودش مي‌برد... اما من بهش گفته بودم که نياد . تا وقتي نمي‌تونه جلوي مردم و خانوادش پاي کارش بايسته، طرفم نياد. تا اينجا اومده بود و اين چند متر مونده براش به اندازه زمين تا آسمون دور بود.

آخرین محصولات مشاهده شده