درباره‌‌ی جادوفروش 2 (به 1 کارآموز جادوگر نیازمندیم)

قايق نزديك و نزديك‌تر و بزرگ و بزرگ‌تر شد و بعد رفت سمت جنوب. هنوز هم دور بود، اما اوزي مي‌توانست تشخيص دهد كه قايق چوبي كهنه‌اي است كه فقط يك دكل دارد. چند علامت سياه رويش بود كه به اندازه‌ نقطه‌ سياه كوچكي كه حالا مستقيم به سمتش پرواز مي‌كرد، توجهش را جلب نكرد. كلارك با جوش‌و‌خروش رسيد و خودش را كوبيد به شانه راست اوزي كه سريع بنشيند؛ اما از شدت ضربه دوباره پريد بالا و اين بار روي سر اوزي ايستاد. پرنده آن‌قدر هيجان‌زده شده بود كه جيكش درنمي‌آمد. اوزي پرسيد:«چي شده؟ قايق معموليه؟» كلارك بالاخره توانست حرف بزند:«نه... يه... قايقه... با يه... جادوگر... توش.» «شوخي مي‌كني! رين؟»

آخرین محصولات مشاهده شده