دربارهی حصار و سگهای پدرم
فريادهايم به صورت حبابهايي روي حوض درميآمدند. من غصهدار آن ماهيهايي بودم كه از فريادم زهرهترك ميشدند. نه من و نه برادرهايم جرئت نميكرديم آن حصار را ترك كنيم. نميدانستيم بيرون و دور از حصار و در اطراف آن، دنيا چيست و چگونه است. و من كه فرزند ارشد خانواده بودم، نميتوانستم مادران، برادران و خواهرانم را زير دست چنين درندهاي رها كنم. تعدادي از برادرانم از ديوارها گذشته و خودشان را به سرزمينهاي بيرون رسانده بودند. پدر هر بار كه به حصار برميگشت، لباس خونيني را به سوغات ميآورد و جلو ما پرت ميكرد: «آها... گرگ آنها را خورده!»
محصولات مرتبط
10 %
10 %
10 %
10 %
10 %