درباره‌‌ی خانواده بالای پله‌ها

انگشتانش به پاي خرگوش كشيده مي‌شود و خز براق بي‌روح و پنجه‌هاي نوك‌تيز آن را احساس مي‌كند. زنجير را در دست ديگرش مي‌اندازد. افكارش كه هفته گذشته پر شده بود از صندل‌هاي جديد، مهماني شب آخر مجردي، گل و گياه آپارتماني‌اش كه نياز به آبياري داشت، به پايان مي‌رسد و حالا ديگر پر از اشخاصي شده است كه روي تشك خوابيده بودند، خرگوش مرده، خانه‌اي بزرگ، ترسناك و خالي، با گهواره‌اي متحرك و بزرگ با آرم هارودز با رزهاي آبي كم‌رنگ شوم كه در دو طرف آن نقاشي شده بود. پاي خرگوش را داخل جعبه مي‎‌گذارد و با ناراحتي آن را نگه مي‌دارد. سپس دستش را به ‌آرامي روي تشك داخل گهواره مي‌برد تا پژواك بدن كوچك و آرميده‌اش را احساس كند، روح كسي كه آخرين‌بار او را سالم داخل اين پتو با پاي خرگوش خوابانده بود. البته آنجا چيزي وجود ندارد؛ فقط يك گهواره خالي و بوي گرد و خاك.

آخرین محصولات مشاهده شده