درباره‌‌ی راه دیگر

ـ هيچ‌وقت نشده كه خسته بشى؟ ناهيد دست دراز مى‌كند و سيگار را كه به نيمه رسيده از لاى انگشتان حميد بيرون مى‌آورد و پُكى عميق مى‌زند. ـ خستگى كه هميشه هست. ولى ريشه‌اش اغلب يه جاى ديگه‌س؛ و چون نمى‌دونيم بى‌خودى به هم گير مى‌ديم. اين عادت ما آدماس. ـ نه همه‌ى آدما. من ترجيح مى‌دم به جاى گير دادن بِكنَم. ـ كندن خوب نيست. ـ چرا؟ ـ مثل مُردن مى‌مونه. هم براى تو و هم براى طرف مقابل. براى اون بيشتر. چون بِهِش تحميل شده. حميد مى‌خندد: «به‌هرحال خودكشى هميشه بهتر از مرگه.» ناهيد انگشت اشاره‌اش را رو به او مى‌گيرد: «آره. چون انتخابش كردى.» و عنان خنده را رها مى‌كند. لحظاتى به سكوت مى‌گذرد. از شيرين خبرى نيست. ناهيد به تمسخر فكر مي‌كند «هنوز هيچ نشده مى‌خواد به خلوت‌مون احترام بذاره.» و دستپاچه به دوروبر چشم مى‌گرداند. هرازگاه به اتومبيل‌هايى كه به‌سرعت در اتوبان مى‌رانند نگاه مي‌كند تا از نگاه ويرانگر حميد در امان باشد. ولى حميد از او چشم نمى‌گيرد. انگار مى‌خواهد با نگاه ببلعدش. فهميدن موضوع برايش سخت است. آن‌كه بى‌هوش روى كاناپه افتاده دوستش است. گيرم يك همكار و يك دوست تازه. نمى‌تواند او را، احساساتش را ناديده بگيرد؛ اما در مقابل اين زن نحيف كه انگار از عاج تراشيده شده هم كم مى‌آورد. نمى‌تواند به اين سادگى از او بگذرد. آن‌هم وقتى كه به آن‌چه در ضمير زن مى‌گذرد آگاه است. آگاهى سخت است و تلخ؛ اما در اين مورد بايد گفت وسوسه‌انگيز. نمى‌توان از آن چشم پوشيد. به اين مى‌ماند كه آدمى به خودش خيانت كند. بى‌اختيار بلند مى‌شود و چراغ بالاي سرشان را خاموش مى‌كند. ناهيد با تعجب نگاهش مى‌كند: «چه‌كار مى‌كنى؟» ـ مى‌خوام تو تاريكى ببينمت. ناهيد مى‌خندد: «شوخى‌ات گرفته؟» ـ من بى‌تقصيرم. تو اون‌قدر روشنى كه تو تاريكى بهتر مى‌شه ديدت.

آخرین محصولات مشاهده شده